در این صحنه، دختری که ختنه شده است، برایِ اولینبار متوجه میشود که در جهان، ختنه شدنِ دخترها یک امرِ عادی نیست. توضیحی مختصر میدهم راجعبه ختنۀ دخترها تا کسانیکه تا بهامروز نمیدانستند که زنان هم ختنه میشوند، این فاجعه را بهتر درک کنند و بعد سخنم را میگویم.
اگر در مشاهده فیلم چالش دارید، از طریق این لینک اقدام کنین.
ختنه یا ناقص سازی جنسی زنان:
مانندِ آنچه در تصویر میبینید، بسیاری از دختران ختنه شدهاند که اسمِ مناسبتری که برایش وجود دارد، ناقصسازیِ جنسیِ زنان است. ختنۀ زنان قدمتِ چند هزارساله دارد ولی در دهههایِ اخیر بهواسطۀ آگاهسازی و منعِ قانونی در بسیاری از کشورها، شیوعِ آن در بسیاری نقاط رو به کاهش است.

حال میخواهم که بروم سراغِ آنچه بعد از دیدنِ این فیلم درونم گذشت. ما زمانیکه به دنیا میآییم، درونمان احساسات قرار گرفته است. عصبانی میشویم، میترسیم، غمگین میشویم. کمی بزرگتر که شدیم، شرم را هم تجربه میکنیم. اما اینکه نسبت به چه چیزهایی عصبانی شویم، یا بابتِ چه چیزهایی بترسیم یا غمگین شویم و یا شرم را در چه موقعیتهایی تجربه کنیم، آموخته میشود. بگذارید با یک مثال بیشتر توضیح دهم. شما وقتی به دنیا میآیید، اینکه گرسنه شوید و اگر گرسنه شدید باید غذا بخورید، از همان ابتدا درونتان وجود دارد. اما بهمرور وقتی بزرگ میشوید، فقط چیزهایِ خاصی است که اشتهای شما را برمیانگیزد. برایِ احساسات هم همین است. استعدادِ غمگین شدن بهصورتِ عمومی در انسان وجود دارد و واکنشی است در بدنش برای زمانیکه چیزی ارزشمند را از دست میدهد. ولی
تیم تخصصی درمانگران قرار با تمرکز بر نظارت حرفه ای و اخلاقی توسط سوپروایزرهای بین المللی از استرالیا تا آمریکا اداره می شود. اگر نیاز دارید که با درمانگری ارتباط بگیرید که تحت نظارت است، قرار بستری قابل اعتماد است.
![]()
اینکه چه چیزی ارزشمند است و یا چه چیزهایی واقعاً از دست میروند، آموختنی است. اگر در یک فرهنگ، باور این باشد که وقتی چیزی را از دست میدهیم، روزگار قرار است که بهترش را به ما برگرداند، پس از دستدادنِ چیزها، آنچنان امرِ غمانگیزی نخواهد بود.
برایِ خشم هم همین است. از همان ابتدا، ظرفیتِ خشمگین شدن در انسان وجود دارد. خشم برایِ مواقعی است که حقی پایمال یا مرزی شکسته میشود. اما اینکه اصلاً چه چیزی حقِ ماست و یا چه چیزی مرزِ ماست، آموختنی است. برایِ مثال، در فرهنگی که در آن تصویری از حقوقِ شهروندی وجود ندارد، بدرفتاریِ یک پلیس اصلاً برانگیزانندۀ خشم نیست. در اصل، منِ خاطی، حقی ندارم که انتظار داشته باشم پلیس باید حقوقِ شهروندیِ من را رعایت کند، حتی اگر خطاکار باشم. برایِ همین حتی اگر مرا زیرِ بارِ مشتولگد و تحقیر هم بگیرد، خشمی بالا نمیآید.
اینجاست که میگویم مقایسه همیشه هم چیزِ بدی نیست. مقایسه گاهی آتشِ خشمِ زیرِ خاکسترِ ناآگاهی و انکار را بیدار میکند. مقایسه گاهی باعث میشود بفهمیم که تمامِ این سالها حقی را داشتهایم ولی خودمان خبر نداشتیم.
مثلاً از یک رابطه بیرون میآیی و با فردِ دیگری وارد رابطه میشوی و تازه میفهمی که نفسکشیدن کنارِ فردی که شکاک نیست، چقدر راحت است و ناگاه خشمت زبانه میکشد.
از کشورت بیرون میآیی و میبینی آنچه تا امروز باید برایش میجنگیدی، در کشورهایِ دیگر اسمش حقوقِ اولیه است و اینجاست که خشم تمامِ وجودت را پر میکند.
دوستت را میبینی که پدرش دارد قربانصدقهاش میرود و خیلی سریع تصویرِ سرد و بیروحِ چشمانِ پدرت وقتی نگاهت میکند، دلت را بههم میریزد.
مقایسه همیشه هم بد نیست. مقایسه گاهی باعث میشود که ندایی در گوشمان زمزمه کند: «گویا میشد که اینقدرها هم درد نکشید» و یکهو بغض بالا میآید. برایِ همین است که خشم و غم، اغلب دستشان در دستِ هم است. خشم میآید و فریاد میکشد که این حقِ من نبود و غم کنارش دستش را فشار میدهد که چه دردی کشیدیم؛ و دوباره خشم فریاد میکشد که این درد منصفانه نبود.
صدها بار به چهرۀ پر از بُهت، حیرت و شوکِ دخترک نگاه کردم. شوکی که دارد حیاطِ روانِ دخترک را آبوجارو میکند تا آمادهٔ پذیرایی از خشم و غمش شود.
مقایسه، همیشه هم چیز بدی نیست.