از اولین فیلم هایی که توانستم قایمکی، به زبان اصلی و بدون سانسور ببینم، جان سخت چهار بود. البته که سانسور خاصی هم نداشت ولی همین که میدانستم جایی از فیلم نیست که قطع شده باشد، احساس رهایی داشتم.

بازیگر اصلی فیلم، بروس ویلیس بود. یک مرد کله خر که یک تنه و با کمک دوست پسرِ دخترش توانست یک آمریکا را نجات دهد. فیلم پر بود از صحنه های اکشن و شانس و اقبال بازیگران اصلی. مثلا فرض کن ماشین را به گونه ای برانی که پرتاب شود و به هلیکوپتری که مدام به سویت شکلیک می کند برخورد کند. علمی تخلی نبود ولی عنایت خدایان یونان را در جای جای فیلم می توانستی ببینی.
خلاصه اش که بروس ویلیس، از اولین افرادی بود که در همان دوران نوجوانی، به چهره اش عادت کردم. یعنی همین که عکسش را روی جلد یک دی وی دی می دیدم، حتما می خریدمش.
دیروز خبری خواندم و کلیپی دیدم از اوضاع و احوالِ امروزش. بیمار شده و فراموشی گرفته. هیچ کس را نمی شناسد. نه خانواده اش را، نه دوستانش را و نه خودش را. دیگر یادش نیست که یک روزی چه آدم مهمی بوده. حتی نمی داند که امروز هم هنوز چه آدم مهمی است. یادش نیست که روزی اگر می خواست با خانواده اش به یک رستورانی برود، رستوران بهم می ریخت. اگر در خیابان می خواست که پیاده روی کند، ترافیک می شد. یادش نیست که چه و که بوده روزگاری.

و یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر روزی روزگاری او را ببینم در خیابان، آیا می روم ازش امضا بگیرم؟ آیا می روم سلفی بگیرم؟ آیا می روم بهش بگویم که اگر سوی چشمانم کم است، به خاطر دیدنِ زیادِ فیلم های اوست در نوجوانی؟ بعید است. و این جواب یک سیلی بود. در ذهنم گذشت که گویا یک آدمِ روزی مهم، دیگر مهم نیست اگر خودش نداند که چقدر مهم بوده است. مثلا همین تیلور سوییفتِ خودمان را در نظر بگیر؟ اگر نداند که چقدر آدم مهمی است، اصلا آدم مهمی است؟ منظورم تواضع نیست. منظورم حافظه است. منظورم تصویرِ از خود است. اگر تصادف کند و حافظه اش را از دست بدهد و تصویری که از خودش دارد، یک دختر معمولی باشد، آیا باز هم رشک برانگیز است؟ آیا باز هم آدم ها دست و پایشان می شکند برای اینکه امضایش را بگیرند؟
نمی گویم که برای همه، ولی می توانم حدس بزنم که برای بخش قابل توجهی از انسان ها، اینکه ما چه هستیم و از کجا آمده ایم و رویاهایمان چیست و دوست داریم به کجا برویم، بخشی از جذابیت ماست. آدمی که دیگر نداند کیست، هر چه و هر که بوده باشد، به مرور جایگاهش را از دست می دهد.
و ذهنم همین جا نایستاد. باز هم جلوتر رفت. به ناگاه، مغزم سبد سبد از قسمت روانشناسی و فلسفه مغزم محتوا خالی کرد. دردم گرفت. چقدر بروس ویلیس، زندگی بعضی از ماست. بعضی از ما که وارد یک رابطه می شویم و بعد از یک مدت، دیگر خودمان را نمی شناسیم. مثلا دیگر آن خودمان را که بلند می خندید را یادمان نمی آید. آن خودمان که دوستان زیادی داشت. آن خودمان که سرش پر از شور زندگی بود. آن خودمان که پر از آرزو بود. هیچ کدام را یادمان نمی آید. بروس ویلیسی بودیم برای خودمان ولی چیزی ازمان نمانده. هر چه بودیم را به اسم فداکاری و از خودگذشتگی و عشق دادیم رفت. حافظه مان را پاک کردیم از آنچه بودیم و تمام.
و بیشتر دردم گرفت آنجا که فهمیدم که من دیگر حاضر نیستم امضای بروس ویلیسی که خودش را نمی شناسد بگیرم. دوستش دارم هنوز، بخشی از خاطرات من است ولی بروس ویلیسی که یادش است بازیگر جان سخت کجا و بروس ویلیسی که یادش نیست کجا. برای همین منی که دیگر یادم نیست چه و که بودم، چه کسی حاضر است امضای من را در رابطه بگیرد؟ و ذهنم چرخی زد و از زاویه مقابل هم نگاهش کردم. وقتی که من با کسی وارد رابطه می شوم و مجبورش می کنم ببازد هرچه هست تا شبیه شود به آنچه من می خواهم، وقتی مدام هلش می دهم به نقطه ای که دیگر فراموش کند که روزی روزگاری چه و که بوده، آیا دیگر دوستش خواهم داشت؟ ممکن است که دوستش داشته باشم ولی حاضرم امضایش را بگیرم؟ اصلا می شود عاشق ماند اگر معشوق دیگر یادش نیاید که چرا معشوق است؟
و این همان کاریست که بعضی از ما می کنیم. یا خودمان بروس ویلیس می شویم و یا دلبرمان را بروس ویلیس می کنیم. یا آنقدر از خودمان می گذریم که دیگر یادمان نمی آید که در این جهان، برای خودمان روزی که بودیم و چه می کردیم. و یا دلبر را آنقدر تراش می دهیم و زخمی می کنیم که دیگر یادش نیاید که بوده. و وقتی به اینجا می رسد، رغبتمان را بهش از دست می دهیم. دیگر انگار امضایش برای مان رنگی ندارد.
امضای دلبر برای مان رنگ دارد؟