بهعنوان کسی که دوبار مهاجرت کرده که یکبارش مجرد بودهام و یکبارش متأهل؛ یکبار به یک کشور در حال توسعه و یکبار به یک کشور توسعهیافته؛ یکبار با وضعیت مالی ضعیف و یکبار با وضعیت مالی قابلقبول، میفهمم که هرکدوم از این متغیرها و بسیاری متغیرهای دیگه که من اطلاعی ازشون ندارم، در دوست پیدا کردن تأثیرگذارن. برای همین، با شرایطی که دارید، چه میکنید با دوست پیدا کردن در مهاجرت؟
به تالار گفتگو قرار خوش آمدید
اینجا جایی است برای گفتوگو کردن، شنیده شدن و دیده شدن.
اگر برایمان پیام بگذاری و در گفتوگو با دیگران همراه شوی، خوشحال میشویم.
گاهی یک جمله، یک بازخورد یا حتی آشنایی با یک آدم جدید میتواند مسیر تو یا دیگری را تغییر دهد.
این سوال علامتگذاری شده است
دوستی های خانوادگی با بچه در مهاجرت
به نظرم یکی از مهم ترین موضوعاتی که کمتر بهش پرداخته میشه تفاوت دوستی ها با بچه هست. ما در ایران بخاطر تعداد بیشتر دوستی که داشتیم برخی دوستی هامون با تمرکز روی بچه بود برخیش صرفا دوستان خودمون بودند. زمان کودکی ما هم این طور بود ما با بچه های دوستای پدر و مادرمون به یک نوعی مجبور بودیم دوست بشیم اما الان به نظرم برعکس شده. دوستی های عمیق ما در مهاجرت با بچه با کسانی است که بچه هامون باهاشون ارتباط بیشتری دارن. یعنی ما با پدر و مادر دوست های بچه هامون دوست میشیم تا بلعکس :-)
و من چون اختلافم با بچه بزرگم کم هست پدر و مادر دوست های دخترم حداقل 10 سال از من بزرگترن و این نوع دوستی های من رو در اینجا حسابی تغییر داده
آیا شما هم تجربه مشابهی داشتید؟
ما چند ساله به همراه همسر مهاجرت کردیم. واقعا به نظرم مساله دوستی جدا از مهاجرته. من بعد از یه درخواست کمک از دوستی یه جوابی شنیدم که به دوستی شک کردم. شاید بگن انتظار داشتی ولی من همیشه گفتم اینایی که میگن انتظار نداشته باشید اصلا تو این دنیا نیستن. مگه میشه دوستی بدون انتظار؟ حالا دیگه دوستی و دوست پیدا کردن سخته. البته دوست دارم دوستای خارجی هم پیدا کنیم. ولی همش حس میکنم نشدنیه و نمیدونم از کجا شروع کنم. چطوری رابطه رو قویتر بکنم .
کاملا موافقم. هرچه رابطه عمیق تر، انتظارات بیشتر میشه اما اینکه در مورد انتظارات صحبت بشه خیلی مهمه.
موضوع دوستی با افراد غیر ایرانی به نظرم برمیگرده به اینکه چه وجه اشتراکی رو بین خودمون و اون فرد پیدا کنیم. من خودم با همکاران غیر ایرانی که در حوزه فعالیت خودمون هستن خیلی میتونم ارتباط خوبی بگیرم بخاطر همین وجه اشتراک بینمون
سلام به همگی،
به عنوان یه رفیق باز مهاجر از تجربهام میگم:)
۱-دوستیهای ایرانتون رو از دست ندید. شما دیگه به اون سن که دوست خوبتون رو انتخاب کردید و سالها روش سرمایهگذاری کردید برنمیگردید، تو ایران حق انتخاب زیاد داشتیم از بین اونهمه آدم چند نفر رو طی سالها انتخاب کردیم. تو کشور میزبان زیاد مورد برای انتخاب نداریم.
۲-تو کشور جدید به سرگرمیها و کلاسها و جشنهای عمومی شهر برید ( میدونم علاقه و حوصلش نیست، مشکل زبان، اینا که منو نمیفهمن و…) بهترین دوست آلمانی که دارم و الان تو خانوادشون رسما نقش دارم تو موسسهای کار میکرد که من زبان میخوندم.
۳-تو همه شهرهای بزرگ ایرانیها یه انجمنی، گروهی دارن اونجا برید، حتی اگه دوست پیدا نکنید بودن تو اون فضا آشنا برای دو ساعت ناخودآگاه آدمو آروم میکنه.
خوب باشید🩵
من هشت سال هست که به استانبول مهاجرت کردم . در شرکتی کار میکنم که ایرانی نیست و همه یا ترکن یا ژاپنی .
از نظر من دوستی و صمیمیت در هر فرهنگی معنی خاصی میتونه داشته باشه برای همین برای مهاجرین در اولایل درک این موضوع سخت هست . من با اینکه ایرانیهای زیادی اینجا هستن و تعدادیشون و میشناسم اما با هیچ کدوم رابطه دوستی ندارم .
برقراری ارتباط از شخصی به شخصی دیگه متفاوته و دوست یابی و دوست شدن و بلاخص دوستی خوبی داشتن لازمش شناخت هست که پروسه زمانبره که طبیعتا در محیط جدید خیلی سخت هست .
ای کاش میشد از همون اول با دوستامون مهاجرت میکردیم :)
امروز در استوری به جنوبی بودن دوستانتون اشاره کردید. من و همسرم جنوبی هستیم و و علارغم اینکه در ایران رفقای بسیار نابی داریم با اینکه دوسال از مهاجرتمون به تورنتو میگذره هنوز دوستی که احساس یک رنگی باهاش داشته باشیم پیدا نکردیم. با چند زوج خارجی دوست شدیم ولی اون حس نزدیکی برامون ایجاد نمیشه. از طرف دیگه ارتباطاتمونو با زوج های ایرانی مشابه خودمون با رعایت حد ومرز ساختیم ولی تا وقتی ما پیشنهاد ندیم دیگران قدمی برنمیدارن برای همین کم کم فاصله گرفتیم و به دیدارهای چندماه یکبار اکتفا میکنیم. اغلب اطرافیان در اینجادلیل کمیِ روابطشون رو سرعت بالای زندگی عنوان میکنند و بسیار غرق در روزمرگی شده اند.بهرحال بعد از چند ماه متوجه شدم علاوه بر روحیات افراد ، روش مهاجرت، سن مهاجرت ،تعداد سالهای در مهاجرت و خیلی مسائل دیگه میتونه برای هر فردی اثر متفاوتی داشته باشه و باید به این درک برسیم که نیاز آدمها از ارتباط خیلی میتونه متفاوت باشه.
همونطور که سالهای زیادی طول کشید تا نهایتا چند رفیق خوب انگشت شمار از مدرسه و دانشگاه و محل کار در ایران پیدا کنیم امیدوارم در آینده یک رفیق دلی هم اینجا هم پیدا کنیم.
سلام دوستان 🌸
من و همسرم حدود سه ساله که به سیدنی مهاجرت کردیم و از همون اوایل با چالش پیدا کردن دوست و ساختن روابط جدید روبهرو بودیم. واقعاً احساس تنهایی میکنیم، در حدی که بعضی روزها حس میکنم نداشتن دوستیهای عمیق داره روی ذهن و روحم تأثیر میذاره.
یکی دو تا دوست داریم، اما رابطهها سطحی هستن و شاید یکی دو ماه یهبار همدیگه رو ببینیم. من آدمیام که همیشه ترجیح میدم دو سه تا دوست صمیمی و پایدار داشته باشم، اما بعد از مهاجرت فهمیدم ساختن چنین رابطههایی توی کشور جدید واقعاً سخته. اون رفاقتهایی که توی کشور خودمون، طی سالها و از دوران مدرسه شکل میگرفت، اینجا تقریباً دستنیافتنیه
شرایط ما در کانادا هم همینطوره و خوشحالم میبینم تنها نیستم
من چهار ساله که اومدم آمریکا و دانشجوام. تقریباٌ با دوستای غیر ایرانیم سریع دوست شدم و ارتباط صمیمی شکل گرفت بینمون ولی یکی از چالشهای من ارتباطات با دوستای ایرانی بود، سال اول با بچههای ایرانی دانشگاه دوست شدم و هر از گاهی جمع میشدیم ولی در نهایت همه زوج شدند و کم کم من دیگه به دورهمیها دعوت نشدم. همیشه خلاء ارتباط با جمع بچههای ایرانی برام زیاد بود و بودن با دوستای غیر ایرانیم نمیتونست این خلاء رو پر کنه، مخصوصاً که اصلاً مدل مهمونیها خیلی فرق میکرد و کمتر خوش میگذره.
جواد جان به نظرم دوست پیدا کردن در یک مملکت غریب میتونه خیلی سخت باشه. مخصوصا اگر ابعاد فرهنگیش رو بخوایم نگاه کنیم یا حتی تفاوت های فردی ادما. خیلی وقت ها برای بعضی آدما «شروع کردن دوستی» جا نیفتاده.یعنی همیشه براشون اینجور بوده که بقیه شروع کننده باشن تا خود اون فرد.حالا این میتونه بر حسب باورها و معانی که اون فرد از دوستی داره متغیر باشه و اینجور مواقع تو مهاجرت کردن، کار رو برای این افراد سخت کنه و حتی تلاشی براش نداشته باشن.چه بسا اون کشوری هم که بهش مهاجرت کردن این مدل باورها در مردمش باشه و شرایط پیدا کردن دوست رو سخت تر کنه و حتی تبدیل به یک معضل شه.
سلام به همه. حدودا دو سالی و نیم هست که به آلمان شهر هامبورگ مهاجرت کردیم. همسرم دانشجو هست و من هم تمام وقت کار میکنم. بعد از چند هفته رفته رفته با هم دانشگاهی های همسرم یه اکیپ دوستی رو تشکیل دادیم و اونا زودتر از ما اومده بودند و نیاز به یه استارت داشتن انگار که ما چون تنها زوج جمع بودیم سعی کردیم بیشتر دعوتشون کنیم به منزلمون و بیشتر برنامه بچینیم. بعد از مدتی متوجه شدیم که انگار تا ما نگیم و پیشنهاد ندیم بچه های دیگه خیلی پیشنهاد نمیدن برای دور هم جمع شدن و این اولین لحظه از فاصله گرفتن میتونست باشه. این موضوع رو اتفاقا باهاشون مطرح کردیم و روابط با بعضی هاشون خیلی بهتر شد با بعضی ها هم در یک فاصله ای موند. اما همچنان دغدغه یک نوشیدن چای و گفتگو عمیق رو داریم که حواسمون به سرد شدن چای نباشه.
اینکه احساس کنی این همیشه تو هستی که بایستی برای حفظ ارتباطات تلاش کنی و تعادلی بین تلاش تو برای حفظ ارتباط با تلاش طرف مقابل یکسان نیست میتونه اذیت کننده باشه. اینکه تونستی مطرحش کنی و و روابط با برخیشون بهتر شده خیلی عالیه نشون میده این برداشت میتونه بین شما متفاوت بوده باشه. تجربه من در این موضوع اینکه به میزانی که آدم بتونه راحت راجع به چنین موضوعاتی با دوستانش صحبت کنه این میتونه به بهتر شدن رابطه دوستی کمک شایانی بکنه
دقیقا منم همین رو تجربه کردم،
خیلی هم حس بدیه…
جالبه که کلی ادمیم که تجربه و درد های مشترک داریم، و هممون هم تنهاییم.
یه رابطه عمیق که توش ادم از ته دلش بخنده ، پیدا کردنش اینجا مثل ارزو شده
راستش ما سعی میکنیم که دوستی های اینجارو با دوستی های عمیق داخل ایران مقایسه نکنیم تا کمتر اون حس تنهایی رو حس کنیم و بیشتر برای شکل دادن دوستی ها تلاش کنیم. ولی به خاطر محدود بودن افراد دور و اطراف انگار یه حس اجبار برای دوستی به آدم دست میده که به خودت میگی همینه دیگه با همین جمع هم جور نشم دق میکنم.
چجوری آدما رو جمع میکنین دور هم؟
من و خانومم بقیه (هم زوج هم مجردها) رو دعوت میکنیم میریم بیرون باهاشون و خونه هم شام دعوتشون میکنیم و خوش هم میگذره باهاشون و حتی ایده میدن که با هم بریم بیرون ولی بعد از اینکه جدا میشیم ازشون اونا اصلا زنگ نمیزنن که ببینیمشون 🥲
چندین دفعه با چندین جمع مختلف این اتفاق افتاده و من یه جایی میبینم که اونی که همیشه زنگ میزنه میگه بریم بیرون ما هستیم، دیگه از یه جایی به بعد زنگ نمیزنیم و ازونا خبری نمیشه!
مشکل ما هم دقیقا همینه من یه ساله مهاجرت کردم آمریکا اومدم پیش همسرم ،همه در برخورد اول انقد خوبن و چیز مشترک پیدا میکنیم بینمون و کلی قرار میذاریم ،بد دیگه کلا ازشون هیچ خبری نمیشه ،کم کم به این فکر افتادم نکنه من مشکلی دارم
من آدم اجتماعی بودم و این داره خیلی بهم فشار میاره ،بیشتر از توان تحملم
سلام. منم همین مورد رو توضیح دادم که بعد از چند بار آخر هفته ها دنبال جمع رفتن واقعا یک جا میگی کافیه بزار ببینم اونا چیکار میکنن.
من هم سه سال و نیمه که به المان مهاجرت کردم، چندباری سعی کردم یه دوستی هایی بسازم اما اینقدر همه چیز بد پیش رفت که واقعا حس کردم که شاید من مشکل دارم، با این که کلی دوست المانی دارم اما خلا بودن یه دوست هم زبون ، کاملا احساس میشه، ولی حیف… هیچوقت فکر نمیکردم دوست پیدا کردن اینقدر کار سختی باشه
چقدر سخت بوده تجربه ای که ازش حرف میزنی. اره انگار آدمی به عنوان دوست پیدا نشده برات که حتی یک وجه اشتراکی کوچیکی داشته باشه و بتونی باهاش یک فضای مشترک رو تجربه کنی...
سلام. چون آلمان هستم میتونم بگم شهر به شهر توی آلمان جامعه ایرانی متفاوت هست. ولی فکر میکنم شانس اینجا خیلی دخیل هست.
من تجربه مهاجرت به خارج کشور نداشتم اما چند سال هست در خود ایران شهر زندگی مون رو عوض میکنم یه بار به خاطر ارشد و بعد هم کار حدود ۶ سال تهران بودم بعدم دوباره به خاطر بچه دار شدن برگشتیم شهر خودم و الان به خاطر کار همسرم ایندفعه اومدیم اهواز...میدونم در مقایسه با دوستان که به خارج از کشور مهاجرت کردن خیلی تجربه متفاوتی اما باز واقعا تو این شهر هم احساس تنهایی میکنم با اینکه برادر شوهرم و بچه هاشون هستن اما به دلیل تفاوت های فرهنگی ارتباط باهاشون برام سخته. یه جورایی من میپذیرم این تفاوت در پوشش و عقیده شون رو اما اونا پوشش و عقیده من رو نمیپذیرند از طرفی واقعا دوست دارم با همسالان خودم ارتباط برقرار کنم. و میگم خب من تو این شهر نه مدرسه بودم نه دانشگاه بودم الان هم که تو خونه ام یه جورایی فقط یه مادرم پس چطور دوست و روابط اجتماعی جدید برای خودم بسازم
برای من شخصاً، دوست پیدا کردن همیشه جزو چالشهای بزرگ بوده؛ چه در مهاجرت و چه حتی قبلتر، در ایران. به نظرم علاوه بر تفاوتهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی، عامل خیلی مهمی که گاهی نادیده گرفته میشه، ویژگیهای شخصیتی و سبک ارتباطی هر فرده.
مثلاً افرادی که درونگرا هستن یا بهطور طبیعی زمان بیشتری نیاز دارن تا به دیگران اعتماد کنن، معمولاً در فرایند اجتماعی شدن در محیط جدید، فشار بیشتری رو تجربه میکنن. انگار از طریق مهاجرت هویت اجتماعی بازتعریف میشه. یعنی فرد باید نهتنها در جامعه جدید پذیرفته بشه، بلکه خودش هم دوباره بفهمه که در این بستر جدید چه کسی است و با چه کسانی میتونه ارتباط معنادار بسازه.
به نظرم همین ترکیبِ تفاوتهای فرهنگی و ویژگیهای فردی باعث میشه تجربهی هرکسی در پیدا کردن دوست، منحصربهفرد و غیرقابلمقایسه باشه. برای من، هنوزم این مسیر آسون نیست، ولی حداقل یاد گرفتم که سخت بودنش به معنی شکست یا ناتوانی نیست، بلکه بخشی طبیعی از فرآیند سازگاری و شناخت دوبارهی خودمه.
سیزده ساله آلمان هستم. دوستی های خوبی شکل دادم ولی هیچکدوم مثل رفاقت های ایران نشد و نمیشه. کاش میشد دوست رو گذاشت تو چمدون و با خود برد.
حس من اینکه ما تفاوت بیرونی آدمها رو بین ایران و مهاجرت بهتر میبینم تا تفاوتی که در خود ما در مهاجرت ایجاد میشه. سوال اینکه آیا ما همون آدمهای قبل از مهاجرت هستیم؟ اگر پاسخمون به این سوال مثبت هست بعد طبیعتا انتظار دوستی های همشکل هم نمیشه داشت.
من از زمانی که پذیرفتم این موضوع رو انتظارم از دوستی های بعد از مهاجرت تغییر کرد و این خیلی آرامش بیشتری بهم در دوستی ها داد.
بهناز متنت رو که خوندم برام اینجور بود که اون عطر و بویی که تو ایران رفاقت و دوستی ها داره، اونجا نداره.برام اینجوریه که یک چیزیش کمه. ولی جدا از اون به نظرم بگرد ببین رفاقت های داخل ایران برات چه معنایی داشته و رفاقت های آلمان چطور؟ شاید برات پلی بشه و بتونی راحت تر با اون معنایی که دوستی و رفاقت برات ساخته، پیش بری
سلام بر جمیع شما 😁😁
اووووووه، من که دیگه پیر شدم سر موضوع این تاپیک…. خیلی ساله از ایران مهاجرت کردم دبی و راستش خیلی باهاتون موافقم. انگار اون گرمایی که بین خودمون داریم تو فرهنگهای دیگه نیست. بعد دیگه کم کم اینجا یادگرفتم صمیمیت یعنی پاش وایسی دیگه… ادامه دار باشه نه اینکه شدت خیلی زیادی داشته باشه. مخصوصا توی دبی که پررر از ایرانیای پولداره.
چه خوب که یه نفر بینمونه خیلی ساله مهاجرت کرده… یه سوال دارم که چند وقته ذهنمو مشغول کرده…
به نظرتون دوستی با ایرانیها تو مهاجرت بیشتر کمک میکنه یا گاهی مانع میشه؟
من خودم چند تا تجربه دارم که حس کردم بین ایرانیها بودن هم خوبه، هم گیجکننده.
یه طرفش دلتنگی و درک مشترکه، یه طرفش قضاوت و رقابت پنهون 😅
راستش اوایل فقط با ایرانیها میگشتم، ولی بعد دیدم مدام یه vibe خاصی تو جمعه، انگار همه دارن همدیگه رو measure میکنن.
بعد که شروع کردم با استرالیاییها بگردم، حس کردم میتونم خودِ واقعیم باشم، بدون اینکه نگران برداشت بقیه باشم.
ولی خب، یه ایرانی خوب که باهاش vibe میکنی، واقعاً یه نعمت خالصه ✨
منم همچین تجربهای داشتم.
بین ایرانیها یه جور صمیمیت آنی هست، ولی گاهی مرزها گم میشن.
یه بار با یه دوست ایرانی همخونه شدم، و بعد چند ماه دوستیمون ترکید، چون هی انتظار داشت مثل خواهر باهاش رفتار کنم!
در حالی که من بعد از کار فقط میخواستم یه ساعت سکوت کنم 😅
راستش من طبق تجربه فهمیدم تو مهاجرت باید بلد باشی کیو تا کجا راه بدی تو زندگیت و کیو راه ندی
سلام به همگی
من توی استانبول تورلیدرم و راستش اوضاع یهکم فرق داره 😅
اینجا آدما سریع باهات گرم میشن، ولی سریع هم سرد میشن.
ممکنه یه روز باهات قهوه بخورن و فرداش یادت نیارن!
ولی در کل راحتتر از اروپاست، مخصوصاً اگه ترکی بلد باشی. بعد خب خوبیشم اینه که از لحاض فرهنگی و اینا هم نزدیکیم دیگه
من چند تا دوست ترک دارم، ولی هنوز اون رفاقت عمیق ایرانیطور نه…انگار هرجا میری یه چیزی از اون مدل صمیمیت ایرانی کمه.
به نظرم کیفیت دوستی ربطی به ملیت نداره، ولی به حالِ آدم تو مهاجرت ربط داره.
وقتی خودت هنوز گم و گیجی، هر دوستی میتونه سنگین بشه.
ولی وقتی یه ذره جا میافتی، تازه میفهمی دنبال چه نوع رابطهای هستی.
من اوایل دنبال “جایگزین رفاقتای ایران” بودم،
ولی الان دنبال “آدماییام که باهاشون رشد کنم”، حالا هر ملیتی میخوان باشن.
چقدر جالب که مکان مهاجرت در نوع دوستی میتونه تاثیر بزاره. من چندین سال شمال کالیفرنیا بودم و بخاطر اینکه روحیه اون منطقه کار زیاد و طولانی بود و از طرفی بخاطر قیمت بالای خونه ها اکثر خونه هامون کوچک بود و نمیتونستیم میزبان تعداد زیادی باشیم و معمولا توی پارک ها قرار میزاشتیم. اما وقتی مهاجرت دوم کردیم به میشیگان بخاطر هوای سرد و قیمت ارزون خونه و اینکه افراد منازل بزرگتری داشتن دوستی ها و برنامه ها اکثرا در خونه بود و این باعث شد تا ارتباط های عمیقتری رو شکل بدیم. کاملا تفاوت روحیه ایرانیان در این منطقه آمریکا با اون منطقه آمریکا رو ما احساس کردیم که فکر میکنم بیشتر از تفاوت های فردی تفاوت های محیطی روی اونها هست.
سارا، داری میگی دوستی تو استانبول همون قدر که راحته، میتونه ناپایدار هم باشه. همونطور که سریع جرقه دوستی زده میشه، ممکنه نشه ازش دوستی های پایدار ایجاد کرد. برای من حال ناپایداری داره که انگار با اطمینان نمیشه رو دوستی های اونجا حساب کرد. درست فهمیدم؟
Aahhhhچه تاپیک خوووووبی!
از وقتی مهاجرت کردم آنقدر تنها شدممم که نگو، من ونکوورم، و راستش اوایل خیلی تنها بودم.
آدما اینجا politeن، ولی احساس نمیکنی بخشی از زندگیشونی.
یه مدت حتی فکر میکردم ایراد از منه!عاخه من انگلیسی خوبی هم ندارم بدبختی… دیگه فعلا رفتم توی یه گروه داوطلبی برای پناهندههای ایرانی، اونجا تازه دو نفر پیدا کردم که واقعاً باهاشون احساس connection دارم.
منم همینطور بودم، ولی یه چیزی فهمیدم: تو مهاجرت، دوستی مثل گیاهه.
باید بذاری ریشه بگیره، و حوصله داشته باشی آبش بدی، حتی وقتی هنوز برگ نداده 🌱
یاد گرفتم صمیمیت رو اندازه بگیرم، نه انتظار داشته باشم یکی همون اول “رفیق جونجونیم” شه.
واقعاً جملهت قشنگ بود سارا 👏
منم به این نتیجه رسیدم که باید “پروسه” رو دوست داشت.
اوایل فکر میکردم چون مهاجرم، همه باید منو بفهمن، ولی فهمیدم دوستی نیاز به زمان و اعتماد داره، نه فقط اینکه درکم کنن
من یه چیز دیگه هم فهمیدم؛
تو مهاجرت، اگه بخوای فقط با ایرانیها بگردی، یه سقف خاصی از تجربه داری.
ولی اگه با لوکالها بچرخی، اولش سخته ولی یه افق جدید باز میکنه.
مثلاً من از یه ترک یاد گرفتم چطور “نه” بگم بدون اینکه از عذاب وجدان بمیرم😂
جملههاتونو خوندم، یه حس سبک شدن دارم.
فکر کنم همین گفتوگو خودش یه جور دوستی مهاجرتیه…
از اون مجازیها که واقعاً معنا دارن 💛
سلام سلام
والا من سیدنیام، دو ساله اینجام. راستش اینجا هم یه جور خاصی از صمیمی بودن دارن.
همهش outdoor، همهچی با یه اکتیویتی همراهه. یعنی اگه بخوای دوستی بسازی، باید بری باشگاه، یا بری موجسواری یا باربکیو! و خب اینا هم خیلی گرونه برای منی که تنها و دانشجویی اومدم.
من اوایل فکر میکردم «چقدر سطحیان»، ولی بعد فهمیدم اینجا دوستی از اشتراک عمل شروع میشه، نه از درد دل. خیلی شبیه انگلیسیها میتونن باشن.
الان یه گروه دارم که هر هفته میریم میدویم، با بعضیاشون کمکم نزدیک شدم.
اگه با ایرانیهای اونجا دوست بشین چی؟
لیلا یعنی تو استرالیا فقط فعالیت هایی که به دنبالش یک اکتیویتی داره باعث میشه آدم به دایره ی دوستیت اضافه بشه؟؟برام جالب بود
لیلا جان منم سیدنی هستم
میتونیم با هم آشنا بشیم
سلام 🌿
من تازه یه ساله اومدم برلین، و راستش هنوز نتونستم دوستی پیدا کنم که حس “واقعی” بده.
راستش حس میکنم شرایط خودم هم تاثیر گذاره، اخه من ۳۲ سالمه و برای دکترا اومدم.
بعد اینجا یه طوریه… همه مودبن، لبخند میزنن، حتی کمک میکنن، ولی هیچوقت از اون مرز “آشنایی” جلوتر نمیرن. تاااازه تو برلین که میگن دیگه مولتی نشنالیتی ترین شهر المانه…
مثلاً من سه بار با همکلاسیهام قهوه خوردم، ولی هیچوقت هیچکدوم نگفتن «بریم خونهم» یا «تو آخر هفته چیکار میکنی؟»
شماها چطوریه براتون؟
یه چیز بگم؟ 😅
به نظرم تو مهاجرت، به قول این خارجیا دوستی یه جور mirror therapy عه… هرکی که میاد تو زندگیت، یه تیکه از خودتو نشونت میده! بعضیا تیکهی زخمیتو، بعضیا بخش شجاعتت رو … تو هم صبوری کن، بلخره میشههه
مرسی سامی
آخه یه چیزی مدام تو ذهنمه…
احساس میکنم مهاجرت باعث شده دیگه نتونم زود اعتماد کنم.
نه فقط به آدما، حتی به حس خودم.
مثلاً یکی خیلی مهربونه، ولی ته دلم میگم “نکنه فقط مؤدبه؟ نکنه اداشه؟”
قبلاً راحتتر بودم، الان مدام در حالت alertام. مخصوصا با این دویچههای سرد
فاطیما عادیه،،، منم یه مدت اینجوری بودم.
ببین تو خیابون همه لبخند میزنن، ولی نمیدونی واقعاً پشت اون لبخند چیه.
برای همین یه دوره، با هیچکس صمیمی نمیشدم، چون حس میکردم انرژی زیادی میگیره.
بعد فهمیدم این محافظت از خودم بوده، نه بیاعتمادی.
انگار مثلا انقدر میخواستم از خودت مراقبت کنم که دورم دیوار کشیدم
منم یه چیزی شبیه اینو گذروندم.
تو مهاجرت، چون همهچی نوئه، مغزت میره تو حالت «بقا».
و توی حالت بقا، اعتماد کردن یه ریسک محسوب میشه.
من یاد گرفتم اول به نشونههای کوچیک دقت کنم.
مثلاً اگه کسی وقتش رو با ثبات برای تو میذاره، همون کافیه برای شروع.
لازم نیست از روز اول همهچی رو بگی یا بشی صمیمیترین دوستش.
آره، ولی به نظرم بعضی وقتا ما هم زیادی overthink میکنیم 😅
یه دوستی اینجا دارم، خیلی ساده، هر هفته میریم دوچرخهسواری، بعد قهوه.
هیچ وقت حرف عمیق نمیزنیم، ولی یه جور اعتماد ساکت بینمونه.
یهبار وسط مسیر زنجیر دوچرخم پاره شد، اون بدون اینکه چیزی بگه برگشت دنبالم.
اون لحظه فهمیدم اعتماد لزوماً از حرف نمیاد، از حضور میاد.
این تجربه رو با المانی ها داری یا با ایرانی ها؟ من خودم ۳۶ سالمه و حس میکنم سن هم تو این قضیه خیلی تاثیر داره، انگار ادم هر چی سنش میره بالاتر ، سختر اعتماد میکنه
من فکر میکردم فقط خودم اینجوریم که بعد مهاجرت این شکلی شدم و به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم، چقدر جالب که این حس ها مشترکه🥺🥺🥺الان نمیدونم خوشحال باشم یا غصه بخورم که مهاجرت باهامون این کارو کرده
سلام. من خیلی تلاش کردم برای صمیمی شدن هم با ایرانی هم با آلمانی. توی محل کارم فقط آلمانی هست و از یه جایی بعضی از دوستان ایرانیم گفتن خیلی شبیه آلمانی ها شدی و این رو واقعا نمیخواستم اما ناخودآگاه انگار شبیه اونا شدم و گاهی وقت ها فکر میکنم نکنه اونی که باعث شده دوستی با ایرانی های اطرافم عمیق نشه خود من هستم
از بحث لذت می برید؟ فقط مطالعه نکنید، بپیوندید!
همین امروز یک حساب کاربری ایجاد کنید تا از ویژگی های انحصاری لذت ببرید و با جامعه عالی ما تعامل داشته باشید!
ثبت نام
حس میکنم این تاپیک داره از یه گفتوگوی ساده، تبدیل میشه به یه گروه حمایت مهاجرتی واقعی 😌
من که ۳ سال از مهاجران میگذره تجربه ام اینجوری بود اوایل خیلی انگیزه داشتم و با همه دوست میشدم و این شانس رو به خودم میدادم که تجربه کنم ولی الان از همه ی اونها فقط یه نفر مونده که اونم نصفه و نیمه ست. بنظرم بیشتر به حال خود آدم بستگی داره ...
منم یکساله مهاجرت کردم آلمان و فکر نمیکنم بتونم دوست واقعی پیدا کنم. شاید هم واقعی باشن ولی تمپوراری. اینکه همه چی موقتی میشه تو مهاجرت برای روان من خیلی سنگینه نه فقط دوستی ...کار عوض کردن ...دانشجویی اومدم و به نظرم بهتره آدم با پارتنرش بیاد. اینجا باید انرژی بذاری برای شروع دوستی و من انرژی روانی انگلیسی گفتن ندارم :)
من حدودا چهار سال پیش مهاجرت تحصیلی کردم اول تنها و بعد از چند ماه همسرم هم اومدن. با بچه های دانشگاه دوست شدیم و یه جمع خودمونی ساختیم. اما کم کم اختلاف نظر ها و دلخوری های زیادی پیش اومد و جمع از هم پاشید. و بعدها من چیزهایی فهمیدم از بعضی هاشون که اعتماد کردن خیلی خیلی برام سخت شده. الان که دانشگاه نمیرم و فقط با همکارام که خارجی هستن مکالمه دارم واقعا از نبودن دوست خصوصا ایرانی خیلی رنج میبریم اما هم نمیدونیم از کجا پیدا کنیم و هم اون اعتمادی که رفته باعث میشه من یه گاردی به روابط جدید بگیرم و واقعا نمیدونیم باید چیکار کنیم
من حدود سه ساله با همسرم مهاجرت کردم. اینجا هیچ دوستی ندارم و راستش برام خیلی سخته که دوست پیدا کنم. برای من، آشنا شدن و راحت شدن با آدمها یه فرآیند زمانبره.
واقعاً حس غربت رو اینجا تجربه میکنم؛ همه برام غریبهان و تا وقتی از یهسری فیلترها رد نشن، نمیتونم بهشون اعتماد کنم.
تنها رابطه صمیمیای که دارم، با برادرِ شوهرم و همسرشه. تازه اونم بهراحتی شکل نگرفت؛ واقعاً سختی کشیدم تا تونستم یه رابطهی دوستانه و صادقانه باهاشون بسازم.
به نظرم پیدا کردن یه گروه دوستی که از نظر روحیه به هم بخورین، تفاوتهاتون رو بپذیرین و بدون اینکه کسی بخواد بقیه رو شبیه خودش کنه، با احترام کنار هم بمونین، واقعاً کار سختیه.
من هشت ساله مهاجرت کردم، توی دوتا کشور مختلف زندگی کردم. چالش اصلی و اول اینه که چون محجبه هستم و اعتقادات مذهبی دارم، دایرهی آدمایی که دوست دارم یا دوست دارن باهم معاشرت کنیم کوچیکتر میشه. با مهاجرت دوم، دوستها صمیمی که بتونم معاشرتهای عمیق باهاشون داشته باشم رو از دست دادم و با وجود تلاشی که برای دوباره ساختن چنین دوستیهایی کردم، هنوزم موفق نشدم دوستی هایی توی همین شهر بسازم که تو روزای سرد و تاریک دلمو گرم کنه
سلام
من ۱۰ ساله اومدم کانادا و خب دوبار داخلی اینجا جابجا شدم. از وقتی اومدم شهرجدید عملا هیییچ دوستی ندارم و کل زندگیم بین خونه و کار و تلویزیون خلاصه شده. اینکه دوستی ندارم خیلی در تجربه مهاجرت تاثیرداره. واقعا نمیدونم چطوری میشه دوست پیدا کرد ک امن باشن و قضاوتت نکنن بخاطر مثلا باورها یا سبک زندگیت! مثلا من از بسیاری جمعهای ایرانی بخاطر الکل نخوردن، یا مجرد بودن یا حتی موقعیت اجتماعی کنار گذاشته میشم بعد یک مدت.